سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/6/24
1:7 عصر

معشوقه ما

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

امروز به یکی از دوستان پرخوان و صاحب نظر انتقاد می‌کردم که چرا مطلبی، مقاله‌ای،‌ یا کتابی که بیانگر نتیجه مطالعات شماست ارائه نمی‌دهید؟

در پاسخ به بنده یک بیت شعر خواند؛ فکر می‌کنم گویا باشد برایتان میگذارم.

حضرت حافظ می‌فرماید:

ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری

برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش


90/6/23
8:28 صبح

دوست

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

 

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم

هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند

 

ژان پل سارتر


90/6/14
2:35 عصر

خدا حافظ همین حالا

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

 

آمده بودم تا کنارت بنشینم

سخنانت بشنوم

آمده بودم برایم بگویی

بر فرزندان روح الله در دهه اول انقلاب چه گذشت؟

شنیده بودم تو هم فرزند روح اللهی

هر وقت کنار یکی از فرزندانش می‌نشینم

سراپا گوش می‌شوم تا از جاری معرفت او سبویی برگیرم

با تمام وجودم تلاش می‌کنم، تا بوی روح الله را استشمام کنم

عاشقانه می‌نگرم،‌ شاید نشانه‌ای، چراغ راهی یا سفینه نجاتی

اما اینبار هم نمی‌دانم چه شد

چرا دستانت خالی بود

مگر تو همان فرزند روح الله نبودی

مگر او به تو نیاموخته بود؛

هر چه از سرچشمه دو می‌شوم

آب آلوده تر

و زلال رفتار و سلوک او نایاب‌تر

حال دارم می‌روم

فهمیدم،

فهمیدم هنوز هم بعضی‌ها

یا شاید خیلی‌ها

با زبان بی‌زبانی حرف می‌زنند

با زبان قهر و آشتی

هنوز هم راه‌حل در بداخلاقی

یا بی‌اخلاقی

فهمیدم هنوز هم اتاق‌ها اتاق جنگ است

و میزها میز جنگ

صحبت از جنگ نرم است

اما برخوردها سخت و خشن

هنوز سیاست بی‌اعتنایی حاکم است

آری اکنون می‌روم، هاج و واج

سبویم از زلال معرفت که نه

از غبار ابهامات انباشته

عاشق بودم،‌ عاشق‌تر شدم

عاشق حقیقت ناب که در امتناع تو

راهی به سوی آن نیافتم

تشنه ادبم اما گویا

آنقدر این متاع نایاب است

که باید از بی ادبان آموخت،

می‌روم تا شاید متاع خود را در سرایی دیگر بیابم،

نه در بازار مکاره‌ کسانی که فقط پوستین فرزندان روح الله بر تن کرده‌اند

چون گرگی در لباس میش،

خدا حافظ

همین حالا


90/6/14
10:44 صبح

سفرنامه اروپا (بخش ششم)

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

شهر نقاشی‌های کودکی

اینجا شهر نقاشی‌هاست، مردم اینجا همه نقاشی را دوست دارند، در خیابان کنار کلیسای دومو که راه می‌روی نقاشان دوره‌گرد بساط پهن کرده‌اند و نقاشی‌هایشان را می‌فروشند، نقاشی‌های زیبا از طبیعت بکر، خانه‌ای در دشتی، کوه‌هایی که در ستیغ‌شان هنوز برف‌‌ها را می‌بینی و خورشید که همچنان مهربان بر ساکنان زمین لبخند می‌زند، آنسوتر رودخانه‌ای که ماهی‌های قرمز ...، این تصاویر مرا یاد زنگ نقاشی می‌اندازد، آن‌زمان که کودکی بیش نبودم؛ بعضی‌ها هم عکس خودت را می‌کشند و تحویلت می‌دهند، حتی اگر بخواهی کاریکاتورت می‌کنند، به هر حال اینجا بازار هنر داغ است، خیابان‌ها تو را یاد کارتون‌های قدیمی می‌اندازد، راستی اینجا شهر بچه‌های مدرسه آلپ است، خانم دلگارچّی رو یادتون می‌یاد، فرانچی و گارونه چی؟ اینجا شهر پینوکیو هم هست، مغازه‌های اینجا عروسک‌های پینوکیو را در اندازه‌های مختلف می‌فروشند. من هم یکی می‌خرم برای سارا، برای دخترم که هنوز روزها را می‌شمارد تا پدر دوباره به خانه برگردد. حالا دیگر شاید حدس زده باشید، اینجا فلورانس است، بافت قدیمی شهر واقعاً انسان را یاد کارتون‌های قدیمی می‌اندازد. اینجا ما به دانشگاه فلورانس رفتیم، اساتید آنجا هم منتظرمان بودند، دانشگاه زیبایی بر بام شهر در دامنه کوه‌های آلپ، جلسه‌ای با رئیس و بعضی از اساتید دانشگاه داشتیم و بعد از معارفه، گفت‌وگوی کوتاهی در زمینه گفت‌وگوی ادیان و پاسخگویی به سوالات دانشجویان از دانشگاه بازدید کردیم، در این دانشگاه کلیسای نسبتاً کوچکی با بافتی متفاوت و شاید بتوان گفت مدرن وجود داشت چیزی شبیه نمازخانه‌های خودمان، محیطی آرام که اتفاقاً چند دانشجو هم مشغول مناجات با پروردگار خویش بودند، بر دیوارهای دانشگاه تابلوهای مدرنی مشاهده می‌شد، البته استادی که همراه ما بود راجع به این تابلوها که سبکی متفاوت داشت توضیحاتی ارائه می‌کرد، کلاً فلورانس دانشگاهش هم متفاوت بود حتی دانشکده الهیات آن نیز به سبک امروزی تزئین شده بود. در این دانشگاه با دانشجویی مصری آشنا شدم، او می‌گفت که به اینجا آمده تا دوره کشیشی ببیند، دوره‌ای که سه سال به طول می‌انجامد و بعد از آن دانشجو به عنوان دستیار کشیش برای انجام وظایف تبشیری به مصر برگردد. خیلی جالب بود، در یک دوره کوتاه اصول آموزه‌ها، تعالیم، مواعظ و آیین‌های مسیحی را می‌آموختند و بعد کار خود را شروع می‌کردند. چیزی شبیه دوره سفیران هدایت خودمان در حوزه علمیه که پنج سال به طول می‌انجامد. بعد از بازدید از دانشگاه به شهر برگشتیم. حوالی ظهر بود. یک رستوران ایرانی، غذا هم ماکارونی و پاستا، نماز راه همانجا خواندیم، بعد هم گشتی در خیابان‌ها زدیم بعد از ظهر هم می‌خواستیم از دو کلیسای مهم این شهر بازدید کنیم، البته این برنامه یک ویژگی دارد، آنهم همراهی پروفسور پی‌یاژه با گروه و توضیحات بسیار مفید درباره جایگاه هنر مسیحی در معماری کلیساها؛ به گمانم این برنامه برای بچه‌های گروه فلسفه هنر خیلی جذاب بود. البته به ما هم خیلی خوش گذشت. بعد از بازدیدها هم سوار بر اتوبوس به سمت میلان حرکت کردیم.


90/6/12
1:10 عصر

بوق قطار

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

چندی پیش دیوان شعری از این سبک‌های جدید از جناب آقای اکبری دیزگاه خواندم یک شعر آن برایم جالب بود

نی

فرو می‌رود

در ساندیس سیب

وای حرمله ...

ناگاه احساس کردم شاعر شدم و این چند خط را سرودم، امید که مقبول حق تعالی واقع شود:

 

صدای بوق قطار

شب

می‌میرد 

سکوت

به نفس نفس می‌افتد

موج می‌زند،‌ آفرینش

آی عشق...

هر کس از موضوع سر در آورد به خودم بگوید


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >